دو در یک
من ریزه کاری های بارانم...در سرنوشتی خیس می مانم
دیگر درونم یخ نمی بندی...بهمن ترین ماهِ زمستانم
رفتی که من یخچالِ قطبی را...در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما...چشم از گناهانت بپوشانم
اِی چشم های قهرِ قاجاری...بیرون بزن از قعرِ فنجانم
از آستینم نفت می ریزد...کبریت روشن کن،بسوزانم
از کوچه های چرک می آیم...در باز کن،سردرگریبانم
در باز کن،شاید که بشناسی...نت های دولّا،چنگِ هذیانم
یک بی کجا درمانده از هر جا...سیلی خورِ ژن های خودکامه
صندوقِ پُستِ پَستِ بی نامه...
یک واقعا در جهل علامه...یک واقعا تَر شکلِ بی شکلی
دندانه های سینِ احسانم...دندانه ام در قفل جا مانده
هر جوری می خواهی بچرخانم...سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که می خواهی بغلتانم...پشتِ سرت تابوتِ قایق هاست
سر برنگردان روحِ عریانم...خودکارِ جوهر مُرده ام یا نه
چون صندلی از چارپایانم...
می خواهی آدم باش یا حوّا...کاری ندارم،من که حیوانم
یک مُژه در پلکم فرود آمد...یک میله از زندانِ من کم شد
تا کِش بیاید ساعتِ رفتن...پل زیر پای رفتنم خم شد
بعد از تو هر آینه ای دیدم...دیوار در ذهنم مجسم شد
از دودمانِ سِدر و کافوری...با خنده از من دست می شوری
من سهمی از دنیا نمی خواهم...می خواستم،حالا نمی خواهم
این لانه ی بدبخت را بردار...بر سنگِ قبرِ دیگری بگذار
تنهایی ام را شیر خواهم داد...اوضاع را تغییر خواهم داد
اندامی از اندوه می سازم...با قوزِ پشتم کوه می سازم
باید که جلّادِ خودم باشم...تفریقِ اعدادِ خودم باشم
آن روزها پیراهنم بودی...یک روزِ کامل بر تنم بودی
از کوچه ام هرگاه می رفتی...با سایه ی من راه می رفتی
اِی کاش در پایت نمی افتاد...این بغض های لختِ مادرزاد
اِی کاش باران سیر می بارید...از دامنت انجیر می بارید
در امتداد این شبِ نفتی...سقطِ جنونم کردی و رفتی
در واژه های زرد می میرم...در بعد از ظهری سرد می میرم
باید کماکان مُرد اما زیست...جز زندگی در مرگ راهی نیست
باید کماکان زیست اما مُرد...با نیشخندی بغضِ خود را خورد
انسان فقط فوّاره ای تنهاست...فوّاره ها تُف های سربالاست
من روزنی در جلدِ دیوارم...دیوارِ حتما رو به آوارم
آواره یعنی دوستت دارم...آوار کن بر من بودنت را
باروت نه،با فوت ویرانم...از لای آجرها نگاهم کن
پروانه ای در مشتِ طوفانم...طوفان درختان را نخواهد برد
از ابرِ باران زا نترسانم...بو می کِشم تنهاییِ خود را
در باجه ی زردِ خیابانم...هر عابری را کوزه می بینم
زیر لبم خیام می خوانم...این شهر بعد از تو چه خواهد کرد
با پرسه های دورِ میدانم...
یک لحظه بنشین برفِ لاکردار...دارم برایت شعر می خوانم
...
خوب است و عمری خوب می ماند...مردی که روی از عشق می گیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد...یک مردِ عاشق،خوب می میرد
از بس بدی دیدم به خود گفتم...باید کمی بد را بلد باشم
من شیرِ پاک از مادرم خوردم...دنیا مجابم کرد بد باشم
دنیا مجابم کرد بد باشم...من بهترین گاوِ زمین بودم
الان اگر مخلوقِ ملعونم...محبوبِ ربّ العالمین بودم
سگ مستِ دندان تیزِ چشمانش...از لانه بیرون زد شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو...کاری که زن با روزگارم کرد
هر کار می کردم سرانجامش...من وصله ای ناجورتر بودم
یک لکّه ننگِ دائمی اما...فرزندِ عشقِ بی پدر بودم
دریای آدم زیرِ سر داری...دنیای تنها را نمی بینی
بر عرشه با امواج سرگرمی...پارو زدن ها را نمی بینی
اِی استوایی زن،تنت آتش...سرمای دنیا را نمی فهمی
برف از نگاهت پولَکی خیس است...درماندگی ها را نمی فهمی
درماندگی یعنی تو اینجایی...من هم همین جایم ولی دورم
تو اختیارِ زندگی داری...من زندگی را سخت مجبورم
درماندگی یعنی که فهمیدم...وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را...در رختخوابِ دیگری داری
آخر چرا با عشق سر کردی...محدوده را محدودتر کردی
از جانِ لاجانت چه می خواهی...از خطِ پایانت چه می خواهی
این دردِ انسان بودنت بس نیست...سر در گریبان بودنت بس نیست؟
از عشق و دریایش چه خواهی داشت...این آب تنها کوسه ماهی داشت
گیرم تو را بر تَن سَری باشد...یا عُرضه ی نان آوری باشد
گیرم تو را بر سر کلاهی هست...این ناله را سودای آهی هست
تا چرخِ سرگردان بچرخانی...با قدِ خم دکّان بچرخانی
پیری اگر رویی جوان داری...زخمی عمیق و ناگهان داری
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد...با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد
پیرم،دلم هم سنِ رویم نیست...یک عمر در فرسودگی کم نیست
تندی نکن اِی عشقِ کافر کیش...خیزابِ غم،گردابه ی تشویش
من آیه های دفترت بودم...عمری خدا پیغمبرت بودم
حالا مرا ناچیز می بینی...دیوانگان را ریز می بینی؟
عشق آن اگر باشد که می گویند...دل های صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من دیدم...انسانِ فوق العاده می خواهد
سنی ندارد عاشقی کردن...فرقی ندارد کودکی،پیری
هر وقت زانو را بغل کردی...یعنی تو هم با عشق درگیری
حوّای من آدم شدم وقتی...باغِ تنت را بر زمین دیدم
هِی مشت مشت از گندمت خوردم...هِی سیب سیب از پیکرت چیدم
سرما اگر سخت است قلبی را...آتش بزن درگیرِ داغش باش
ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد...سرگرمِ نان و قلب و آتش باش
این مُرده ای را که پِی اش بودی...شاید همین دور و برت باشد
این تکه قلبِ شعله بر گردن...شاید علیِ آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را...تهران پس از او توده ای خالیست
آن شهرِ رویاهای دور از دست...حالا فقط یک مشت بقالیست
او رفت و با خود برد یادم را...من مانده ام با بی کسی هایم
خب دستِ کم گلدانِ عطری هست...قربانِ دستِ اطلسی هایم
او رفت و با خود برد خوابم را...دنیا پس از او قرص و بیداریست
دکتر بفهمد یا نفهمد باز...عشق التهابِ خویش آزاریست
جدی بگیرید آسمانم را...من ابتدای کُندِ بارانم
لنگر بیندازید کشتی ها...آرامشی ماقبلِ طوفانم
من ماجرای برف و بارانم...شاید که پای را بلغزانم
آبی مپندارید جانم را...جدی بگیرید آسمانم را
آتش به کول از کوره می آیم...باور کنید آتش فشانم را
می خواستم از عاشقی چیزی...با دستِ خود بستند دهانم را
من مردِ شب هایت نخواهم شد...از بسترت کم کن جهانم را
رفتم بنوشم اشکِ خود را باز...مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک می میرد...کُبرای من تصمیم می گیرد
تصمیم می گیرد که برخیزد...پایین و بالا را به هم ریزد
دارا بیفتد پای ساراها...سارا به هم ریزد الفبا را
سین را،الف را،را و سارا را...درهم بپیچانند دارا را
دارا نداری را نمی فهمد...ساعت شماری را نمی فهمد
دارا نمی فهمد که نان از عشق...سارا نمی فهمد،امان از عشق
سارای سالِ اولی مرد است...دستانِ زبر و تاولی مرد است
این پاکِ سارا مال یک زن نیست...سارا که مالِ مرد بودن نیست
شالِ سپیدِ روی دوشَت کو...گیلاس های پشتِ گوشَت کو
با چشم و ابرویت چه ها کردی...با خرمنِ مویت چه ها کردی
دارا چه شد سارایمان گم شد...سارا و سینَش حرفِ مردم شد
تنها سپاس از عشق خودکار است...دنیا به شاعرها بدهکار است
دستانِ عشق از مثنوی کوتاه...چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی...لطفی ندارد مولوی باشی
استادِ مولانا که خورشید است...هفت آسمان را هیچ می دیده ست
ما هم دهان را هیچ می گیریم...زخمِ زبان را هیچ می گیریم
دارم جهان را دور می ریزم...من قوم و خویشِ شمسِ تبریزم
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد...ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد
نظرات شما عزیزان: