الهی خوشبختت کنه
الهی خوشبختت کنه
اون که نشست رو بخت من
عاشقانه هایی پیش کش به مریمم
الهی خوشبختت کنه
اون که نشست رو بخت من
واقعا دلم تنگه
تنگه روزایی که از ته دل میخندیدم.
بدترین کاری که یه نفر می تونه با دلــت بکنه
اینه که باعث بــشه دیگه ذوق نکنی...
از بودن ِ هیــچ کس!
گاهی اوقات ک فکر میکنم.. با خودم میگم...
یعنی میشه با بعضی از رفتارها یا حرف های "او"،یا اصلا هر کس ِ دیگه...
حتی شده برای یک دقیقه،یاد ِ من بیوفتی؟!
یاد ِ حرف هام... تِکه کلام هام... قربون صدقه رفتن هام یا حتی اعتقاداتم؟!
یعنی میشه؟!
راستش ب نظر من باید بشه...
میگن همیشه کوچک ترین خوبی ها و محبت ها هم از حافظه ها پاک نمیشن...
نمیگم خوب بودم اما ... حتما ب قدری خوب بودم ک بگی :
" تو بهترین پسری هستی ک تو تمام عمرم دیدم.خیلی مهربونی"
یادش ب خیر...
پس میشه هان؟ میشه؟!
لطفا بشود... گاهی با لبخندی یادم کن...
گاهی...
این پستو یا نخون! یا اگه میخونی خط ب خط بخون! خ ط ب خ ط!
+ وقتی ک از همه چی بُریدی...
وقتی ک حوصله ی هیچی نداری ...
وقتی ی سری اتفاقایی افتاده ک اعصابتو بهم ریخته و از خودت بدت میاد...
وقتی ک از همه چی خسته شدی... فک میکنی زمینو زمان علیه تواَن!
تو این وقتا ی چیزاییَم میبینی و میشنوی ک کاملا خوردِت میکنه!
کسیَم نیس ک جَمعت کنه! چون هیچکس تورو ب خاطر خودت نخواسته...
وقتی ک میری بعد چند وقت ی سر بزنی ب "اون" ! و "اون" ی که بهش شَک داشتی!
ب این ک اومده بین رابطت شک داشتی... و یهو میبینی شَکِت درست بوده و ب یقین تبدیل میشه!
اون موقَه اس ک تِق تِق تِق! صدای خورد شدن قلبتو با تمام وجود میشنوی!
فک کن عشق 3 سالت بهت تمام مدت دروغ میگفته! فک کن میخواد عروس بشه!
با یکی غیر از تو !
فک کن با کسی ک از همون روز اولی ک دربارش شنیدی حس بدی بهت دس داد!
فهمیدی و لال موندی! فهمیدی و خودتو زدی ب اون راه و خریَتــــ !
دختره از دل شکستن حرف میزنه! از بی وفایی!
دوس دارم بش بگم د آخه لامصب تو خودت یکی از همینایی!
خود ِ تو گند زدی ب رابطم! ب عشقم! ب غرورم! ب عزیز دلم!
شایدم پسر بی خبر از همه جا باشه و مخاطب ِ من با کمال میل رفته طرفش...
مخاطبی ک میدونس از جونمم بیشتر دوسش دارم!
نمیدونه من با "عزیزم" گفتنش زندگی کردم... دورادور! بدون لمس کردنش حتی!
نمیدونه دلم میخواد الان بلند بلند زار بزنمو نمیتونم!
نمیدونه بغض داره خفم میکنه!
نمیدونه... هیچی نمیدونه...
خدا... دمت گرم...
ديـــوار مست و پنجـــره مست و اطاق مست!
اين چندمين شب است که خوابم نبرده است
رؤيای « تو » مقابل « من » گيج و خط خطی
در جيـــغ جيــــغ گردش خفـّاشهــــای پـست
رؤيای « من » مقابل « تو » - تو که نيستی!-
[ دکتر بلند شد... و مــــرا روی تخت بست ]
دارم يواش واش... کــــه از هوش می رَ...رَ...
پيچـيده توی جمـجمه ام هی صدای دست ↓
هی دست ، دست می کنــی و من که مرده ام
مردی که نيست خسته شده از هرآنچه هست!
يا علم يا کـــه عقل... و يا يک خدای خوب...
- « بايد چه کار کرد ترا هيچ چی پرست؟! »
من از...کمک!...هميشه...کمک!...خسته تر... کمک!!
[ مــــامـــــــان يواش آمد و پهلــــوی مــــن نشست ]
- « با احتياط حمل شود که شکستنيـ ... »
يکهو جيرينگ! بغض کسی در گلو شکست!
نماندست چیزی به جزغم ... مهم نیست
گــرفته دلـــم از دو عالم ... مهـــم نیست
فقــــط آرزو مـــی کنم کــــه بمیرم
پس از آن بهشت و جهنمّ مهم نیست
همان وقت رانده شدن به زمین ... آه !
بـــه خود گفت حوّا که آدم مهم نیست
بیا تا علف هــــای هرزه بکاریم
اگر مرگ گلهای مریم مهم نیست
ببین! مرگ هم شانس مي خواهد ای عشق
فقط خوردن جامی از سم مهـــم نیست
نماندست چیزی به جز غم، مهم نیست،
گرفته دلـــم از دو عالم ، مهم نیست,
بمانم ، بخوانم ، برقصم ، بمیرم ...
دگر هیچ چیزي برایم مهم نیست
می روم تا درو کنم خود را
از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن
غرق آغوشت اشک میریزند
میروم طرح غصه ای باشم
مثل اندوه خالکوبی هاش
میروم تا که دست بردارم
از جهان مخوف خوبی هاش !
مثل تنهایی ِ خودم ساکت
مثل تنهایی ِ خودم سر سخت
مثل تنهایی ِ خودم وحشی
مثل تنهایی ِخودم بد بخت !
ماده جغد سفید من برگرد !
بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟
من هدایت شدم..خدا شاهد !
بار کج هم به منزلش گاهی ….
بار کج هم به منزلش برسد
آه من هم نمیرسد به تنت
قاصدک های نامه بر گفتند
شایعه است احتمال آمدنت
عشق من در جنون خلاصه شده
دست من نیست ، دست من ، عشقم !
دست من ناگهان به حلقومت !
مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !
من مریضم که صورتم سرخ است
شاعری که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من
یک جهان دشته از عقب دارم
این روزها
اینگونه ام :
فرهاد واره ای که تیشه ی خود را گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
یاران !
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید :
- یک جنگجو که نجنگید
اما … ، شکست خورد
خوب من اضطراب کافی نیست
جسدم را برایت آوردم
هی بریدی سکوت باریدم
بخیه کردی و طاقت آوردم
در تنم زخم و نخ فراوان است
سر هر نخ برای پرواز است
تا برقصاندم برقصم من
او خداوند خیمه شب باز است
زندگی کردمت بهانه ی من
غیرتو هرچه زنده را کشتم
چندسال است روزگار منی
مثل سیگار لای انگشتم
دور تا دورم ابرمشکوکی است
جبهه های هوای تنهایی
فصل فصلم هجوم آذر هاست
مثل دوران خاله بازی بود
مثل یک مرد ِ مرده خوانده شدم
ای خدای تمام شیطان ها
از بهشتی بزرگ رانده شدم
تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من، قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانتت بودی
من به فکرسرودنت بودم
چشم خودرا به دست خود بستم
تا عذاب سبک تری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم
تو در آغوش دیگری باشی
دختر کوچه های تابستان
طعم شیرین و داغ خردادی
من خداوندِ بیستون بودم
تو به فکر کدام فرهادی؟
چشم هایت کجای تقویمند ؟
از چه فصلی شروع خواهی کرد؟
واژه واژه غروب زاییدم
ازچه صبحی طلوع خواهی کرد ؟
تو نباشی تمام این دنیا
مملو از مردهای بیمار است
تو نبودی اذیتم کردند
زندگی سخت کودک آزار است
خانه ام را مچاله ات کردم
جای خالیت روی تختم ماند
حسرت سیب های ممنوعه
روی هرشاخه درختم ماند
هر دو از کاروان ِ آواریم
هردو تا از تبار شک، یا نه؟
ما به فریاد هم قسم خوردیم
هردو تا درد مشترک ،یا نه؟
گیرم از چنگ جان به در ببری...
گیرم از تن فرار خواهی کرد...
عقل من هم فدای چشمهایت
با جنــــــونم چکار خواهی کرد؟
سی و یک روز درد در به دری
سی و یک هفته خودکشی کردن
سی و یک ماه خسته ام کردی ….
سی و یک سال طاقت آوردن
در تکاپــــوی بودنت بودم
زخم های همیشه ام بودی
بت سنگین ـ سنگ در هر دست
دشمن سخت شیشه ام بودی
می روی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کورخواهی کرد
لهجه کفش هات ملتهبند
بی شک از من عبورخواهی کرد
در همین روزهای بارانی
یک نفرخیره خیره میمیرد
تو بدی کردی و کسی با عشق
ازخودش انتقام میگیرد
خبرم را تو ناشنیده بگیر
بدنت را به زنده ها بسپار
کودکت هم مرید چشمت شد
نام من را بروی او بگذار
بعدمرگم ،سری به خانه بزن
زندگی تر کنی حضورم را
تا بیایی شماره خواهم کرد
ردپاهای دور گورم را
آخرم را شنیده ای اما …
در دلت هیچ التهابی نیست
باتو مرگ و بدون تو مرگ است
عشق را هیچ انتخابـی نیست
تف به جغرافیای تنهایی
حالِ خوبی نبود آدم ها
زیر رودِ کبود خوابیدم
هرچه چشمش سرِ جهان آورد
همه را توی خواب می دیدم
من فقط خواب عشق را دیدم
حس سرخورده ای که نفرین شد
هر کسی تا رسید چیزی گفت
هر پدر مُرده ابن سیرین شد
من به تعبیر خواب مشکوکم
هر کسی خواب عشق را دیده است
صبح فردای غرق در کابوس
رو به دستان قبله خوابیده است
مردم از رو به رو ،دَهن دیدند
مردم از پشت سر، سخن چیدند
آسمان ریسمانمان کم بود
هی نشستند و رشته ریسیدند
نانجیبیِ عشق در این است
مردِ مفلوک و مُرده می خواهد
نانجیبیِ عشق در این است
دامنِ دست خورده می خواهد
من به رفتار عشق مشکوکم
در دلِ مشتِ بسته اش چیزی ست
رویِ رویش شکوهِ شیراز است
پشتِ رویش قشونِ چنگیزی ست
من به رفتار عشق مشکوکم
مضربی از نیاز در ناز است
در نگاهش دو شاهِ تاتاری
پشتِ پلکش هزار سرباز است
من کنار تو ریز می مانم
تو کنارم درشت خواهی شد
من نجیبانه بوسه خواهم زد
نانجیبانه مشت خواهی شد
اقتضای طبیعتت این است
به وجود آمدی که زن باشی
به وجود آمدی بسوزانی
دوزخی پشتِ پیرهن باشی
به وجود آمدم که داغت را
پشتِ دستان خود نگه دارم
مثل دنیای بعد از اسکندر
تختِ جمشیدِ بعد از آوارم
تختِ جمشیدِ بعد از آوارم
سر ستون های من ترَک خوردند
بعدِ بارانِ تیر باریدن
هرچه بود و نبود را بردند
در خانه ی من پنجره ها می میرند
بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند
این پنجره تصویر خیالی دارد
در خانه ی من مرگ توالی دارد
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
من پای بدی های خودم می مانم
من پای بدی های تو هم می مانم
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
هر بار مرا می نگری می میرم
از کوچه ی ما می گذری، می میرم
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
گاهی سَرکی به آسمانم بزنی
من را به گناهِ بی گناهی کشتی
بانوی شکار، اشتباهی کشتی
بانوی شکار،دست کم می گیری
من جان دهم آهسته تو هم می میری
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما
ای ننگ بر او ، مرگ بر آغوش شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
لعنت به تنی که در کنار تنش است
دست از شب و روز گریه بردار گلم
با پای خودم می روم این بار گلم
من ریزه کاری های بارانم...در سرنوشتی خیس می مانم
دیگر درونم یخ نمی بندی...بهمن ترین ماهِ زمستانم
رفتی که من یخچالِ قطبی را...در آتش دوزخ برقصانم
رفتی که جای شال در سرما...چشم از گناهانت بپوشانم
اِی چشم های قهرِ قاجاری...بیرون بزن از قعرِ فنجانم
از آستینم نفت می ریزد...کبریت روشن کن،بسوزانم
از کوچه های چرک می آیم...در باز کن،سردرگریبانم
در باز کن،شاید که بشناسی...نت های دولّا،چنگِ هذیانم
یک بی کجا درمانده از هر جا...سیلی خورِ ژن های خودکامه
صندوقِ پُستِ پَستِ بی نامه...
یک واقعا در جهل علامه...یک واقعا تَر شکلِ بی شکلی
دندانه های سینِ احسانم...دندانه ام در قفل جا مانده
هر جوری می خواهی بچرخانم...سنگم که در پای تو افتادم
هر جا که می خواهی بغلتانم...پشتِ سرت تابوتِ قایق هاست
سر برنگردان روحِ عریانم...خودکارِ جوهر مُرده ام یا نه
چون صندلی از چارپایانم...
می خواهی آدم باش یا حوّا...کاری ندارم،من که حیوانم
یک مُژه در پلکم فرود آمد...یک میله از زندانِ من کم شد
تا کِش بیاید ساعتِ رفتن...پل زیر پای رفتنم خم شد
بعد از تو هر آینه ای دیدم...دیوار در ذهنم مجسم شد
از دودمانِ سِدر و کافوری...با خنده از من دست می شوری
من سهمی از دنیا نمی خواهم...می خواستم،حالا نمی خواهم
این لانه ی بدبخت را بردار...بر سنگِ قبرِ دیگری بگذار
تنهایی ام را شیر خواهم داد...اوضاع را تغییر خواهم داد
اندامی از اندوه می سازم...با قوزِ پشتم کوه می سازم
باید که جلّادِ خودم باشم...تفریقِ اعدادِ خودم باشم
آن روزها پیراهنم بودی...یک روزِ کامل بر تنم بودی
از کوچه ام هرگاه می رفتی...با سایه ی من راه می رفتی
اِی کاش در پایت نمی افتاد...این بغض های لختِ مادرزاد
اِی کاش باران سیر می بارید...از دامنت انجیر می بارید
در امتداد این شبِ نفتی...سقطِ جنونم کردی و رفتی
در واژه های زرد می میرم...در بعد از ظهری سرد می میرم
باید کماکان مُرد اما زیست...جز زندگی در مرگ راهی نیست
باید کماکان زیست اما مُرد...با نیشخندی بغضِ خود را خورد
انسان فقط فوّاره ای تنهاست...فوّاره ها تُف های سربالاست
من روزنی در جلدِ دیوارم...دیوارِ حتما رو به آوارم
آواره یعنی دوستت دارم...آوار کن بر من بودنت را
باروت نه،با فوت ویرانم...از لای آجرها نگاهم کن
پروانه ای در مشتِ طوفانم...طوفان درختان را نخواهد برد
از ابرِ باران زا نترسانم...بو می کِشم تنهاییِ خود را
در باجه ی زردِ خیابانم...هر عابری را کوزه می بینم
زیر لبم خیام می خوانم...این شهر بعد از تو چه خواهد کرد
با پرسه های دورِ میدانم...
یک لحظه بنشین برفِ لاکردار...دارم برایت شعر می خوانم
...
خوب است و عمری خوب می ماند...مردی که روی از عشق می گیرد
دنیا اگر بد بود و بد تا کرد...یک مردِ عاشق،خوب می میرد
از بس بدی دیدم به خود گفتم...باید کمی بد را بلد باشم
من شیرِ پاک از مادرم خوردم...دنیا مجابم کرد بد باشم
دنیا مجابم کرد بد باشم...من بهترین گاوِ زمین بودم
الان اگر مخلوقِ ملعونم...محبوبِ ربّ العالمین بودم
سگ مستِ دندان تیزِ چشمانش...از لانه بیرون زد شکارم کرد
گرگی نخواهد کرد با آهو...کاری که زن با روزگارم کرد
هر کار می کردم سرانجامش...من وصله ای ناجورتر بودم
یک لکّه ننگِ دائمی اما...فرزندِ عشقِ بی پدر بودم
دریای آدم زیرِ سر داری...دنیای تنها را نمی بینی
بر عرشه با امواج سرگرمی...پارو زدن ها را نمی بینی
اِی استوایی زن،تنت آتش...سرمای دنیا را نمی فهمی
برف از نگاهت پولَکی خیس است...درماندگی ها را نمی فهمی
درماندگی یعنی تو اینجایی...من هم همین جایم ولی دورم
تو اختیارِ زندگی داری...من زندگی را سخت مجبورم
درماندگی یعنی که فهمیدم...وقتی کنارم روسری داری
یک تارِ مو از گیسوانت را...در رختخوابِ دیگری داری
آخر چرا با عشق سر کردی...محدوده را محدودتر کردی
از جانِ لاجانت چه می خواهی...از خطِ پایانت چه می خواهی
این دردِ انسان بودنت بس نیست...سر در گریبان بودنت بس نیست؟
از عشق و دریایش چه خواهی داشت...این آب تنها کوسه ماهی داشت
گیرم تو را بر تَن سَری باشد...یا عُرضه ی نان آوری باشد
گیرم تو را بر سر کلاهی هست...این ناله را سودای آهی هست
تا چرخِ سرگردان بچرخانی...با قدِ خم دکّان بچرخانی
پیری اگر رویی جوان داری...زخمی عمیق و ناگهان داری
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد...با زخمِ ناسورت چه خواهی کرد
پیرم،دلم هم سنِ رویم نیست...یک عمر در فرسودگی کم نیست
تندی نکن اِی عشقِ کافر کیش...خیزابِ غم،گردابه ی تشویش
من آیه های دفترت بودم...عمری خدا پیغمبرت بودم
حالا مرا ناچیز می بینی...دیوانگان را ریز می بینی؟
عشق آن اگر باشد که می گویند...دل های صاف و ساده می خواهد
عشق آن اگر باشد که من دیدم...انسانِ فوق العاده می خواهد
سنی ندارد عاشقی کردن...فرقی ندارد کودکی،پیری
هر وقت زانو را بغل کردی...یعنی تو هم با عشق درگیری
حوّای من آدم شدم وقتی...باغِ تنت را بر زمین دیدم
هِی مشت مشت از گندمت خوردم...هِی سیب سیب از پیکرت چیدم
سرما اگر سخت است قلبی را...آتش بزن درگیرِ داغش باش
ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد...سرگرمِ نان و قلب و آتش باش
این مُرده ای را که پِی اش بودی...شاید همین دور و برت باشد
این تکه قلبِ شعله بر گردن...شاید علیِ آذرت باشد
او رفت و با خود برد شهرم را...تهران پس از او توده ای خالیست
آن شهرِ رویاهای دور از دست...حالا فقط یک مشت بقالیست
او رفت و با خود برد یادم را...من مانده ام با بی کسی هایم
خب دستِ کم گلدانِ عطری هست...قربانِ دستِ اطلسی هایم
او رفت و با خود برد خوابم را...دنیا پس از او قرص و بیداریست
دکتر بفهمد یا نفهمد باز...عشق التهابِ خویش آزاریست
جدی بگیرید آسمانم را...من ابتدای کُندِ بارانم
لنگر بیندازید کشتی ها...آرامشی ماقبلِ طوفانم
من ماجرای برف و بارانم...شاید که پای را بلغزانم
آبی مپندارید جانم را...جدی بگیرید آسمانم را
آتش به کول از کوره می آیم...باور کنید آتش فشانم را
می خواستم از عاشقی چیزی...با دستِ خود بستند دهانم را
من مردِ شب هایت نخواهم شد...از بسترت کم کن جهانم را
رفتم بنوشم اشکِ خود را باز...مردم شکستند استکانم را
تا دفترم از اشک می میرد...کُبرای من تصمیم می گیرد
تصمیم می گیرد که برخیزد...پایین و بالا را به هم ریزد
دارا بیفتد پای ساراها...سارا به هم ریزد الفبا را
سین را،الف را،را و سارا را...درهم بپیچانند دارا را
دارا نداری را نمی فهمد...ساعت شماری را نمی فهمد
دارا نمی فهمد که نان از عشق...سارا نمی فهمد،امان از عشق
سارای سالِ اولی مرد است...دستانِ زبر و تاولی مرد است
این پاکِ سارا مال یک زن نیست...سارا که مالِ مرد بودن نیست
شالِ سپیدِ روی دوشَت کو...گیلاس های پشتِ گوشَت کو
با چشم و ابرویت چه ها کردی...با خرمنِ مویت چه ها کردی
دارا چه شد سارایمان گم شد...سارا و سینَش حرفِ مردم شد
تنها سپاس از عشق خودکار است...دنیا به شاعرها بدهکار است
دستانِ عشق از مثنوی کوتاه...چیزی نمی خواهد پلنگ از ماه
با جبر اگر در مثنوی باشی...لطفی ندارد مولوی باشی
استادِ مولانا که خورشید است...هفت آسمان را هیچ می دیده ست
ما هم دهان را هیچ می گیریم...زخمِ زبان را هیچ می گیریم
دارم جهان را دور می ریزم...من قوم و خویشِ شمسِ تبریزم
نانت نبود،آبت نبود اِی مرد...ول کن جهان را،قهوه ات یخ کرد
من ازدواج نخواهم کرد و
فرزندي به دنــــيـــا نـــخواهم آورد
بگـــذاريــد منقرض شود ايــن نــسل
نسل چشـــــم هـــــاي غمگين
نســل گـــــونه هاي خــيس
نسل دل بستــن هاـــي يواشكـــي
بـــگـــذاريد منــــقرض شـــود
نسل ايــــن دردهاي سر به فلك كشيده
و دل هــــاي شــكستـــه . . .
دل من صندوق صدقات نیست
که گاهی سکه ای محبت در آن بیاندازی و پیش خدای دلت فخر بفروشی که مستحقی را شاد کرده ای . .
دلـــم کــُمـا مـــي خـــواهــد....
از آنــهـايـــي که دکـتـر مـــي گــويــد:
مــتـــاســـفـــم....
فــقـط بــراش دعا کـنـيـد...
خـــاطـــراتــت صــف کــشـيـــده انــد !
يکـي پــس از ديـگـــري . . .
حـتــي بعـضي هــاشـان آنقـــدر عجــولـند کـه صــف را بهـم زده انـد !
و مــــن فـــرار مي کنــم
از فکــر کــردن بـه تـــو
مـثــل رد کــردن آهـنگي کــه . . .
خـيــلي دوســتش دارم
گآهـی به جآیـی می رِسَـد …ڪه آدَمـ دَسـتـ بـه خـودڪُشـ×ـے مـی زَنـَد …
نـَه اینڪه تـیـ×ـغ بـَردارَد رَگـَـ×ـش رآ بــِزَنـَد …
نـَه قـِیدِ اِحسـآسَـ×ـشـ رآ می زَنـَد…
متــــــــاسفم…
نه برای تو که دروغ برایــــت خـــود زندگیست…
نه برای خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز زندگیـــستــــ بـــرایم….
متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را….
از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم….
تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم….
تنهايي...
اگه ميگم تنهام از ته دلم ميگم تنهام...
گاهي وقتا با وجود اينكه يه دنيا ادم كنارت جمع شدن اما بازم تنهايي...
حس ميكني به يه اروم جون نياز داري...
حس ميكني همه چي داري ولي اون چيزي كه بايد داشته باشيو نداري...
تنهايي ميتونه شيرين باشه...ميتونه تلخ باشه...ميتونه شور باشه...
مهم اينه ديده تو از تنهايي چيه...
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنیست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق.
چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند.
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت.
اما شکستههای جام ،آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه میشود و اگر کمیکوتاهی کنیم، عشق نیز.
بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند..
بانو ...
مرد نبوده ای تا بدانی سرت بر روی بازوانم ...
امنیت تو نیست ...
آرامش من است ...
گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم
منت عشق از نگاه پر شرابت می کشم
ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم
تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم...!
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
حکمران شیبان و
آدرس
sinema-sahel.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 88000
تعداد مطالب : 142
تعداد نظرات : 12
تعداد آنلاین : 1
Alternative content